روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران
روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران

بوی باران بوی گلها می دهی


سلام 

دوستان عزیز یه زمانی به این نتیجه رسیده بودم 

که عطای وبلاگ نویسی رابه لقایش ببخشم و

ازنوشتن دست بردارم ولی با آمدن عزیزی به زندگیم

این کاررادرمن قوت بخشید وامروز بازحمتی که برای درست 

کردن قالب وبلاگم به من امیدواری داد که می توان بدون 

هیچ چشمداشتی به بقیه عشق ورزید ودوستشان

داشت پس دوست عزیزدوستت دارم

بی نهایت واین شعرتقدیم تو باد




میتوان با یک گل نیلوفری


قلب سردی را به گرمی شاد کرد


یا که دردشتی پرازآوازعشق


گاه گاهی ازعزیزی یاد کرد


بوی باران بوی گلها را شنید


یک سبد احساس را فریاد کرد


یاستونی محکم ازلبخند ساخت


یک دل ویرانه را آبادکرد






خوش به حال عروسک

چه صبحی میشه اون صبحی که

 

با صدای گوشی از خواب بیدار میشی صدات در نمیاد !

 

ولی از پشت خط ی صدای مهربون میگه :

 

  تنبل کوچولوی من پا شو میخوام روزمو با شنیدن صدات شروع کنم.!!!


من وقفس

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید


فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا


بنشینید به باغی و مرا یاد کنید


یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان


چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید


هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس


برده در باغ و به یاد منش  آزاد کنید


آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک


فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید


جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه


ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید


گر شد از جور شما خانه موری ویران


خانه خویش محال است که آباد کنید


کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار


شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید




زندگی زیباست چشمی بازکن


زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن 
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن 
هر که عشقش در تماشا نقش بست 
عینک بد‌بینی خود را شکسـت 
من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام 
درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام 
دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها 
می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها 
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست 
زندگی باغ تماشـــای خداســت 
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود 
می‌تواند زشــت هم زیبا شــود 
حال من، در شهر احسـاسم گم است 
حال من، عشق تمام مردم است! 
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا 
صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا 
ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من 
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن 
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود 
مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود 
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد 
واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد