روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران
روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل نشکن با زبان


پسر بچه ای بسیار زود عصبانی می شد. پدرش جعبه میخی به او داد 

و گفت:هر بار عصبانی شدی میخی بر دیوار بکوب.

روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. چند هفته گذشت تا اینکه پسرک 

 بهتدریج آموخت که چگونه عصبانیتش را کنترل نماید. کم کم از تعداد 

میخ های کوبیده شده به دیوار  کم  شد و پسرک  فهمید که کنترل

 عصبانیتش  سادهتر از کوبیدن میخ به دیوار است.

ماجرا را با به پدر در میان گذاشت. پدرش گفت: از این به بعد هر روز

 که توانستعصبانیتش را کنترل کند  میخی را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت و بالاخره زمانی رسید که پسرک همهء میخها را از دیوار 

بیرون کشیده بود. پدر دست پسر را گرفت و کنار دیوار برد و گفت:


پسرم! کارت را بسیار خوب انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. 

این دیوار هرگز به حالت سابق خود بر نمی گردد. وقتی تو در هنگام 

عصبانیت حرفهایی میزنی، آن حرفها ،چنین اثری بر جای می گذارند. 

تو می توانی چاقویی در دل دیگری فرو کنی و بیرون آوری. 

اما هزاران بار عذر خواهی تو فایده ای ندارد.

 آری جای زخم نشسته بر آن دل، همواره  باقی است.

 و بدان که زخم زبان به همان اندازهء زخم چاقو دردناک است....

بوی باران بوی گلها می دهی


سلام 

دوستان عزیز یه زمانی به این نتیجه رسیده بودم 

که عطای وبلاگ نویسی رابه لقایش ببخشم و

ازنوشتن دست بردارم ولی با آمدن عزیزی به زندگیم

این کاررادرمن قوت بخشید وامروز بازحمتی که برای درست 

کردن قالب وبلاگم به من امیدواری داد که می توان بدون 

هیچ چشمداشتی به بقیه عشق ورزید ودوستشان

داشت پس دوست عزیزدوستت دارم

بی نهایت واین شعرتقدیم تو باد




میتوان با یک گل نیلوفری


قلب سردی را به گرمی شاد کرد


یا که دردشتی پرازآوازعشق


گاه گاهی ازعزیزی یاد کرد


بوی باران بوی گلها را شنید


یک سبد احساس را فریاد کرد


یاستونی محکم ازلبخند ساخت


یک دل ویرانه را آبادکرد






خوش به حال عروسک

چه صبحی میشه اون صبحی که

 

با صدای گوشی از خواب بیدار میشی صدات در نمیاد !

 

ولی از پشت خط ی صدای مهربون میگه :

 

  تنبل کوچولوی من پا شو میخوام روزمو با شنیدن صدات شروع کنم.!!!


من وقفس

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید


فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا


بنشینید به باغی و مرا یاد کنید


یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان


چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید


هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس


برده در باغ و به یاد منش  آزاد کنید


آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک


فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید


جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه


ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید


گر شد از جور شما خانه موری ویران


خانه خویش محال است که آباد کنید


کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار


شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید