روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران
روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه

روابط عمومی وجامعه ایران

داستانک من که می دانم

پیرمردی صبح زودازخانه اش خارج شددرراه بایک ماشین تصادف کرد وآسیب


 دیدعابرانی که رد می شدند به سرعت اورابه اولین درمانگاه رساندند.


 

پرستاران ابتدازخم های پیرمردراپانسمان کردندسپس به اوگفتند


بایدعکس برداری بشه تامطمئن بشویم جایی ازبدنت آسیب


 دیدگی یاشکستگی نداشته باشد.پیرمردغمگین شد،گفت


 خیلی عجله داردونیازی به عکس برداری نیست پزستاران از


اودلیل عجله اش راپرسیدند اوگفت :همسرم درخانه سالمندان است.


هرروز صبح من به آنجا می روم وصبحانه رابا اومی خورم امروز


 به حد کافی دیر شده نمی خواهم تأخیر من بیشتر شود!یکی


 ازپرستاران به اوگفت:خودمان به او خبرمی دهیم تامنتظرت نماند.


پیرمردبا اندوه گفت خیلی متأسفم او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه


 نخواهد شد !اوحتی مراهم نمی شناسد!پرستار باحیرت گفت


 وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید ،چراهرروز


 صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟


-پیرمرد باصدایی گرفته به آرامی گفت:اما


من که می دانم اوچه کسی است


 

نظرات 3 + ارسال نظر
میم. پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 16:28 http://i-am-mim.blogsky.com/

بسیار تاثیر گذار... ممنون

ممنون ازحضورتان

آزاده چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:25 http://tandis57.blogsky.com

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم

مرسی خیلی گلی

مهلا چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 http://www.mahla16.blogfa.com

ممنون از حضورتون وبتون جالبه

راستی با تبادل لینک موافقید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام مرسی من لینکت کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد